محرمانه

ساخت وبلاگ
بدون شک هر شهر و دیار و محله‌ای داستان خودش را دارد. داستان منحصر به‌فردی که مردم آن محل می‌دانند، با آن شناخته می‌شوند، خاطره‌بازی می‌کنند و آینده‌شان را می‌سازند؛ هویت. هویت نهاده شده از محل زندگی، یکی از مهم‌ترین اقسام هویت در بین مردم‌ جهان است. تهران، ولی با تمام محله‌های جهان فرق دارد. تهران یک داستان منحصر بفرد ندارد، هر کوچه و محله‌اش پر است از داستان‌ و افسانه‌های بی‌شمار. تهران شهر هزار افسانه‌است. تهران را که قدم بزنی و بچرخی، هرجایش برایت یک خاطره و داستان می‌شود، یک روایت نو از صدسال پیش یا قبل‌تر تا به الان و امروز. کجای دنیا می‌تواند همزمان گذشته و حال و آینده را باهم در خود جای دهد؟ شهری با مردمان هزار آرزو. آرزو و رویاهایی که بال گرفته‌اند و پرواز کردند و آرزوهایی که در زیر خروارها خاک دفن شده‌اند و شدند یک حسرت نداشته و نرسیده. تهران با تمام تضاد‌هایش، سختی‌هایش، نامهربانی‌هایش ، هنوز پر از امید است و نمی‌گذارد سایه‌ی سیاه تاریکی بر آن چیره شود. شهری است پر است از مردم پر تلاش. مردمی که می‌خواهند زنده بمانند. تهران شهر افسانه‌هاست. این حرف مرا باور کنید. این شهر باورکردنی نیست.  شهری که هیچ گاه تکراری نمی‌شود. تهران با تمام دنیا فرق دارد.  ۴ آذر ۱۴۰۰ . یادگار از پیاده روی سر شب از بازار تهران تا میانه‌های خیابان ولی‌عصر. با یادی از محله‌های جدیدتر، برج‌های مدرن و مراکز خرید پیشرفته، در مقابل بافت‌های فرسوده. امضا : ... و موج در فضا و زمان گسترده است. :: برچسب‌ها: تهران محرمانه...
ما را در سایت محرمانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : confidentialo بازدید : 158 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 11:42

از پشت پنجره‌ها صدای باران می‌آمد. باران تند می‌آمد. آن شب وسطای پاییز یود.‏ پیتزای خانگی درون فر وا رفته بود. خب اینم از شام ما! تکه‌های وا رفته و شل پیتزا را روی بشقاب کشیدم و نشستم روی صندلی کانتر آشپزخانه. کمی سس ریختم و یک لیوان دلستر. سعی کردم برش های پیتزا را بدون آنکه از دستم بیفتند به دهن بگیرم و با دست دیگرم قلم در دست بگیرم و بنویسم. هر آنچه که باید بدانی را مکتوب کنم همانطور که دارم میخورم. آدم باید وقتی برای فکر کردن تمرکز داشته باشد. وقتی گرسنه باشد و شکمت قار و قور کند که نمیتوانی بنویسی. اگر هم کم خوابی داشته باشی هم همین است. حالا تو هزار و یک مثال بزن که فلانی در اوج فقر و گرسنگی شد نویسنده و دیگری در اوج نخوابیدن‌ها و تلاش‌های وافر شد بهمان کس. من که زیر بار نمی‌روم. می‌دانی چرا ؟ چون آن موقعیت‌ها منجر به موفقیت نشدند. موفقیت در تداوم اندیشه‌هایشان بود. ساختاری که نمی‌دانم از کی در ذهن آنها رشد کرد بود و بزرگ و بزرگتر شده بود و رسیدند به نقطه‌ای که باید می‌رسیدند. و خوب میدانی خیلی از آنها زمانی که زنده بودند و می‌زیستند به حقشان نرسیدند و بعد از مرگ نامشان ماند. البته چه زیباست ماندگاری نام‌ها در خاطره‌ی آدمها. جرعه ای دلستر مینوشم و تکه‌ی دیگری را بر میدارم. از وسط نصف می‌شود و درون بشقاب می‌افتد ‌ با دستمال دستم را پاک می‌کنم و به نوشتن ادامه می‌دهم: درختان سر برآورده بودند و به آسمان‌ها رسیده بودند، همه جا سبز بود و قهوه‌ای تنه‌ی درختان. یک جاده‌ی مال‌روی خیس از نم باران دیشب‌. کفش‌ و پاچه‌های شلوار آلوده به گِل. می‌رفتیم و می‌رفتیم. خستگی و بیخوابی و اما این لذت رسیدن بود که ما را از پا نینداخته بود.... صدای زنگ آیفون می‌آید. از روی کانتر بلند می‌شوم محرمانه...
ما را در سایت محرمانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : confidentialo بازدید : 159 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 11:42

این یک داستان است... صحت واقعیت را خواننده تصمیم خواهد گرفت.   در یک شب سرد زمستانی، نشسته بر ساحل خیس، چهره به چهره این دریای ناآرام که خزر می‌نامندش، در آبیِ تاریکِ دریا، غرق در تماشای موج‌های خروشانم و می‌نویسم تا فراموش نکنم. فراموش نکنم دیروزم را. یارانم را و دوستانم را. خنکای باد شمالی در تنم رسوخ می‌کند، اما دستانم نمی‌لرزند. گرمند ، گرم از خون شماها که در روح و یاد من زنده‌اید. چگونه فراموشتان کنم؟! نه، من نمی‌توانم.  ترس بود صدا بود و دلهره. آن روز سرد بود. خیلی سرد. اما دل ما گرم بود. خیلی گرم. در میانه‌های خیابان آزادی به سمت انقلاب. جمعیت آرام داشت پیش می‌رفت و اندک اندک به جمعیت اضافه می‌شد. هوا رو به تاریکی بود. شعارها  زمزمه وار: مسئول بی‌کفایت استعفا استعفا... کشته ندادیم که سازش کنیم .... .... حیا کن ، مملکت رو رها کن ... مسئول بی کفایت، عامل قتل ملت .... هراس در نگاه‌ها موج میزد. سرها در گریبان فرو رفته.  مشت های گره شده از جیب‌ها آرام آرام بیرون می‌آمدند و ندای یار دبستانی من با من و همراه منی در میان موج جمعیت برخاست، و دیگر کسی نترسید همه با تمام وجود فریاد زدند... همهمه شده بود و صدا به صدا نمی‌رسید. اضطراب و ترس در نگاهها موج می‌زد. یکی گفت : من دیدم شلیک کردن، گلوله جنگی بود نه مشقی، یکی دیگه گفت : چشمام، حلقم داره می‌سوزه. در کوچه‌های تاریک می‌دویدیم و نفس نفس می‌زدیم. دیگری گفت: حرومزاده های آدمکش. یکی هم از درد پاش گفت. و دیگری مغرورانه گفت: ههه خیال کردن کپسول گاز اشک آور رو پرت کردم سمت خودشون. اون یکی گفت کاپشن من رنگی شده! با توپ پینت بال زدن. یکی دیگه کمک می کرد رنگ رو از رو لباس پاک کنن تا شناسایی نشن. و دیگری گفت خون محرمانه...
ما را در سایت محرمانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : confidentialo بازدید : 133 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 11:42